خلاصه ماشینی:
یعنی چه بسا پیروان افلاطون هم چون به فلسفه او مینگرند،در آن نظریه ها و اندیشههای گوناگون را می بینند،میپذیرند و پی میگیرند ولی به این نکته که او بر دیالکتیک تکیه کرده توجهی نمیکنند.
بدینسان با آنکه نام افلاطون نظریه ایدهها،اندیشههای اخلاقی و سیاسی و آنچه را در متافیزیک و دانششناسی گفته است به اندیشه می آورد، به این نکته که او فلسفه را همان دیالکتیک شمرده است توجه نمی شود.
بدینسان با این پرسش روبرو میشویم که آیا نظر او درباره خدا در بخشهایی است که از دین و از خدایان سخن میگوید و یا در آن بخش که از ایده نیک چون بنیاد هرگونه بودن و ذات،یاد میکند.
بدینسان،دریافت معنای این چگونگی تنها آنگاه ممکن است که به این نکته توجه کنیم که فلسفه برای افلاطون یک دستگاه بسته،ثابت و پایان یافته نیست بلکه سیر و حرکت است؛حرکتی که نه تنها برای آدمیان متفاوت،متفاوت است بلکه برای یک فرد هم در لحظههای گوناگون،متفاوت خواهد بود.
در اروپای سدههای میانه چنین نیست تا آنجا که میتوانیم بگوییم آنچه در این دوره فلسفه نامیده میشود بیشتر تئولوژی یا علم کلام است.
زیرا ارسطو تفاوت دانشها را به تفاوت موضوع آنها برمیگرداند:هر علمی موضوع ویژهای دارد و مهمترین بخش فلسفه یعنی متافیزیک(که خود او متافیزیک ننامید بلکه دانش نخست و حتی خداشناس نامید)بررسی بودن است چون بودن.
یاسپرس از سه آزمون ژرف و بنیادی سخن میگوید:آزمونهایی که در آن به جستجوی خود،جهان و خدا برمیآییم ولی سرانجام همه آنها شکست است و این نکته همان است که کانت به زبانی دیگر بیان کرده است:شناخت خدا،جهان و خود برای ما ممکن نیست.