خلاصه ماشینی:
"اگر همین صادق جعفر برین7معلم زبان و ادبیات در مکتب آنها درس میگفت، تعریفی میشدند.
یک روز،رضای رحمان پیش معلم درد دل گفت:میگویید،به همین دیههی شما کوچیده بیایم؟ -هه،از کالخوزخانه9جای گرفته میدهم.
«خودم طلبه یافته میدهم» گفت:اکنون بوری در معرکهها میگوید: «معلمش گپ رضای رحمان را به یک پول نگرفت،قند شه زند!» این گپ از یک گوشهی دهانش برآید، اندیشه ندارد.
رضای رحمان به سوال صادق جعفر اعتبار نداد؛چنان وانمود کرد که او را نه دیده است،نه سخنش را شنیده است.
آواز معلم دوباره بلند شد: -شما،رفیق رضای رحمان،وقت ما را بیهوده میگیرید،چرا اینطور میکنید؟ -معلم،شنیدید،به هر آش جرغات نشوید،23مانید،کارمان را کنیم!-سیاست کرد مدیر.
پیش رییس24رفت،از خود مدیر معارف یاری پرسید،پول صرف کرد و ضیافتها داد؛سرش را به سنگ زد؛و خانه و حولی مناسب پیدا کرد؛خودش و فرزندانش در حولی کار کردند؛ کم و کاستش را انجام دادند؛گردش را دیوار گرفتند،معلم نغز و آبرومند را آورد و...
-من بعد در مجلسها گپ نزنید،-طالب کرد از معلم رضای رحمان.
» با مدیر مکتبی که پیش صادق جعفر کار میکرد،در دوشنبه واخورد.
میان رضای رحمان و صادق جعفر گویا هیچ گپ و حرفی نگذشته بود.
ولی معلم به پرسشها،مهربانیهای مدیر مکتب جواب نمیگرداند،از او روی تافته و به سوی دیوار میخوابید.
نگاه صادق جعفر و رضای رحمان باهم خورد،گویا آنها خیر و خوش38گفتند.
در مجلس گناههای دیگر جابروف را هم ذکر کرد رضای رحمان.
رضای رحمان معلم را از میان راه،به کنار، روی سبزهزاران کشید،سرش را بالای زانو ماند،با رویمال چهاش40شمال41میداد او را.
مدیر او را به صنف،به نزد صادق جعفر آورد،با هزار زبان ستایشش کرد:وی معلم زور، همهی معلمان،از جملهی خود مدیر هم شاگردان ویاند."