خلاصه ماشینی:
"آیا شما هم مثل گارسیا مارکز و شهر خیالیاش ماکوندو،فکر کردید،و اینکه دربارهء این افراد در این شهر به نوشتن ادامه دهید؟» ایزابل آلنده:«هنگامی که مینوشتم نه.
قاعدتا باید در این فاصله کار جدیدی را شروع کرده باشید؟» ایزابل آلنده:«بله،من همیشه کتابهایم را روز هشتم ژانویه شروع میکنم.
» بلومزبری:«واقعا؟چرا؟» آیزابل آلنده:«چون من خانهء ارواح را روز هشتم ژانویه شروع کردم،و به قدری کتاب خوشاقبالی بود که فکر کردم نباید هیچوقت این فرصت را از دست بدهم.
بعد اتفاقی میافتد،نمیتوانم توضیح بدهم چیست،اما وقتی کامپیوتر را در آن روز بخصوص با آن آیین خاص روشن میکنم،متوجه میشوم که آن داستان را نخواهم نوشت،همان را که برنامهریزی کرده بودم،بلکه میبینم چیزی در وجودم در حال رشد است که خودم هم متوجه نبودهام.
» ایزابل آلنده:«نه،ویلی(شوهرم)نه آن ظرفیت مادرم را دارد و نه آن آموزش خواندن را؛اما از آن آدمهایی است که باید در دام داستان بیفتد تا به خواندن ادامه بدهد.
آیا این مسئله روی نوشته و زبان شما تأثیری داشت است؟نیاز دارید زبان اسپانیاییتان را تروتازه کنید یا خود را در آن غرق کنید؟» ایزابل آلنده:«خوب،من هر روز آن را تروتازه میکنم.
اما سه سال در این کشور زندگی کردن حقیقتا روی نوشتن من تأثیر فراوانی داشته است.
بنابراین چون در اینجا زندگی میکنم معنیاش این نیست که چیزی برای نوشتن ندارم.
و تاکنون شصت نفر مردهاند تا پایان کتاب چند نعش دیگر باید تحویل بگیریم؟» ناچار مجبور شدم از ناشرم بخواهم دستنوشته را برایم پس بفرستد تا بتوانم مردهها را زنده کنم، چون گرایش من بر این است که یا هم را بکشم یا به عشقورزی وادارشان کنم."