خلاصه ماشینی:
"در پیامی که به وسیلهء بهمن میفرستد به رستم یادآور میشود: که چندین بزرگی و گنج و سپاه گرانمایه اسبان و تخت و کلاه تو پیش از نیاکان ما یافتی چو در بندگی تیز بشتافتی چو مایه جهان داشت لهراسب شاه نکردی گذر سوی آن بارگاه چو او شهریاری به گشتاسب داد نیامد تو را هیچ زان تخت یاد سوی او یکی نامه ننوشتهای از آرایش بندگی گشتهای نرفتی به درگاه او بندهوار نخوانی کسی را همی شهریار بعد به تفصیل از پیروزیهای گشتاسب سخن میگوید و میافزاید: از آن گفتم این با تو ای پهلوان که او از تو آزرده دارد روان برآشفت یک روز و سوگند خورد به روز سپید و شب لاژورد که او را به جز بسته بر بارگاه نبیند کسی زین گزیده سپاه کنون من از ایران بدان آمدم نبد شاه دستور تا دم زدم چو بسته تو را نزد شاه آورم بدو بر فراوان گناه آورم بباشیم پیشش به خواهش به پای ز خشم و ز کین آرمش باز جای نمانم که بادی به تو بروزد بدانسان که از گوهر من سزد رستم به اسفندیار خوشآمد میگوید: ز یزدان همین آرزو خواستم که اکنون بدو دل بیاراستم که بینم پسندیده چهر تو را بزرگی و گردی و مهر تو را اما در همان اسفندیار را از راهی که در پیش گرفته برحذر میدارد: به گیتی بدینسان که اکنون تویی نباید که دارد سرت بدخویی اگر بسپرد جان تو راه آز شود کار بیسود بر تو دراز تو آن کن که از شهریاران سزاست مدار آز را دیو بر دست راست به مردی ز دل دور کن خشم و کین جهان را به چشم جوانی مبین در آیین رستم زروانی هیچ چیز پلیدتر از آز نیست و وقتی او اینچنین میگوید،میخواهد اسفندیار بداند که خواستهاش جای آشتی بقی نمیگذارد."