چکیده:
زندگی،ماجراجوییها،فتوحات و سرانجام«مرگ»اسکندر،توجه بسیاری از سخنوران عرصهء ادب فارسی را به خویش جلب کرده است به طوری که بسیاری از شاعران به اطناب یا ایجاز و به اشاره و تلمیح از او نام برده و از غروب این فاتح و جهانگشا که به دنیای اسطورهها و افسانهها راه یافته است،تابلویی عبرتآموز در پیش چشم خوانندگان اثر خویش تصویر کردهاند.در این میان سخنوران برزگی چون«فردوسی»،«نظامی»، «امیر خسرو دهلوی»و«جامی»همانگونه که با تفصیل بیشتری به زندگی و فتوحات و ماجراجوییهای اسکندر پرداختهاند،در مرگ وی نیز توسن سرکشی خیال را جولان بیشتری دادهاند تا از این رهگذر خواننده را به تفکر و تأملی ژرفتر وادارند.
خلاصه ماشینی:
"چراغی که مرگش کند دردمند هم از روغن خویش یابد گزند هر آن میوهای کاو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک (اقبال نامه،ص 011) مویهء اسکندر در این قسمت اقبال نامه،بسیار مؤثر و عبرتآموز و تصویری از عجز و ناتوانی قدرتمندترین و ثروتمندترین انسانها در برابر مرگ است: چه تدبیر سازم که چرخ بلند گلوی مرا در نیارد به بند؟ کجا خازن گوهر و گنج من به رشوت مگر کم کند رنج من کجا لشکرم تا به شمشیر تیز دهند این تبش را زجانم گریز؟ (اقبال نامه،ص 111) طب و حکمت و دانش و قدرت و ثروت،ممکن است کلید بسیاری از مشکلات دنیایی باشند اما اکنون اسکندر دریافته است که در رویارویی با مرگ کاری از آنها ساخته نیست: زهر دانشی دفتری خواندهام چو مرگ آمد اینجا فرو ماندهام گشادم در هر ستمکارهای ندانم در مرگ را چارهای به جز مرگ هر مشکلی را که هست به چارهگری چاره آمد به دست (اقبال نامه،ص 211) آنچه بر زبان اسکندر پس از نگاه به عمر گذشتهء خویش جاری میشود،تعجبآور و سخت قابل تأمل است: گرم باز پرسی که چون بودهام نمایم که یک دم نه پیمودهام بدان طفیل یک روزه مانم که مرد ندیده جهان را همی جان سپرد جهان جمله دیدم زبالا و زبر هنوزم نشد دیده از دیده سیر (اقبال نامه،ص 311) حسرت اسکندر از کوتاهی عمرش نیست بلکه سخن او حکایت سیری ناپذیری حرص و آز بشر است: نه این سیوشش،گر بود سی هزار همین نکته گویم سرانجام کار (اقبال نامه،ص 211) اسکندر در نامه وداعی که به سوی مادر خویش میفرستند،با سوگندهایی حکیمانه او را قسم میدهد که اندوه نخورد چرا که از نظر او: چو بسیاری عمر ما اندکی است اگر سی بود سال وگر صد یکی است (اقبال نامه،ص 611) نظامی معتقد است چون فهم آدمی به کنه و حقیقت این رسم دیرین دنیا راهی ندارد،همان بهتر که خاموشی پیشه سازد: جهان را بدینگونه شد رسم و راه برآرد به گاه و ندارد نگاه به پایان رساندند چندین هزار نیامد به پایان هنوز این شمار نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن تجسسگری شرط این کوی نیست در این پرده جز خامشی روی نیست (اقبال نامه،ص 611) همان تسلیم و پذیرشی که اسکندر در آخرین ساعات حیات پیشه میکند: چو کرد آسمانم چنین گوش پیچ نباید برآوردن آواز هیچ زخاکی که سر برگرفتم نخست همان خاک را بایدم باز جست زمادر برهنه رسیدم فراز برهنه به خاکم سپارید باز سبکبار زادم گران چون شمع؟ چنان کامدم به که بیرون شوم (اقبال نامه،ص 211 و 311) حکایت طلوع و غروب اسکندر در گسترهء با عظمت گیتی چه زیبا از زبان خود او،بر خامهء نظامی گشته است: یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه یا زو چه کاست؟ من آن مرغم و مملکت کوه من چو رفتم جهان را چه اندوه من؟ بسی را چو من زاد و هم زود کشت که نفرین بر آن دایهء کوژ پشت (اقبال نامه،ص 311) پس از مرگ اسکندر،کالبد او را در تابوتی زرین و مشکاندود جای میدهند."