چکیده:
مسأله مدنیت بالطبع انسان، از دیرباز میان فلاسفه یونان و حکمای اسلامی مورد بحث
بوده و مسائل متعددی راجع به آن در خور بررسی و تحقیق است؛ از جمله: مقصود حکما
از این اصل چیست؟ آیا انسان، طبعا مدنی است یا از روی ناچاری و اضطرار به مدنیت
روی میآورد؟ آیا انسان با مدد جستن از عقل حسابگر خویش، مدنیت را برمیگزیند یا
آن که نسبت به آن، لااقتضاست؟ نوشتار حاضر، کاوشی است در یافتن پاسخ پرسشهای
یاد شده و بررسی رهیافت پارهای از حکمای یونان و اسلام در این باب.
خلاصه ماشینی:
"(1) هر چند که ارسطو در عبارت مذکور، میگوید: «انسان به حکم طبیعت حیوانی، اجتماعی است» و حداقل در دو مورد از کتاب اخلاق نیکوماک نیز همین سخن را تکرار نموده که: «انسان به مقتضای طبیعتش مخلوقی اجتماعی است» (2) و «در واقع، انسان مخلوقی است سیاسی و طبیعتا برای زندگی در اجتماع آفریده شده است»، (3) لکن با توجه به صدر و ذیل عبارت فوق و نیز سخن دیگر وی در اخلاق نیکوماک، مقصود ارسطو از این جملات روشن نیست که آیا واقعا او انسان را مدنی بالطبع میداند یا وی هم مثل فلاسفه اسلامی، مقصودش از این جملات، ضرورت و لزوم مدنیت است؟ از دلیلی که در آغاز سخن او آمده است، چنین به دست میآید که مقصود وی، مدنی بالطبع بودن انسان است؛ زیرا میگوید: «طبیعت هر چیز، کمال آن است و هر چیزی به کمال برسد، میگوییم آن چیز، طبیعی است.
او میگوید: اجتماع انسانی، ضروری است و حکیمان از همین ضرورت اجتماع به این که «انسان مدنی بالطبع است» تعبیر نمودهاند؛ یعنی انسان ناگزیر از اجتماع است؛ اجتماعی که در اصطلاح حکما همان «مدینه» است و آن هم معنای عمران میباشد و دلیل ضروری بودن اجتماع، این است که خدای سبحان، انسان را آفرید و او را بهصورتی ترکیب کرد که زندگانی و بقایش، بیتغذیه میسر نیست و او را به جستن غذا به فطرت رهبری کرد و چون انسان به تنهایی از به دست آوردن نیازمندیهای خود قاصر است، پس ناگزیر در کلیه نیازمندیهای زندگی خود، همواره با همنوعان دیگرش راه همکاری و تعامل را پیش میگیرد."