خلاصه ماشینی:
"چگونه میتوانیم آن تسلیمها و کنارهگیریهای پیاپی و آن دعواهای پرسرو صدا و آن تکفیرها و خودکشیها را فراموش کنیم؟چگونه میتوانیم از یاد ببریم که در کشورهایی که انقلاب به پیروزی رسیده،چه بر سر نقاشی آمده است،هنرهای دیگر به کنار؟چگونه میتوانیم لبخند نزنیم وقتی الفاظی مانند«انحطاط»،«تباهی»،«زیادهروی»،«فرمالیسم»به گوشمان میخورد که انقلابیهای غیور و پرشور بیپروا در توصیف هرآنچه در هنر معاصر نزد ما ارزشمند است،به کار میبرند؟چگونه میتوانیم به هراس نیفتیم وقتی فکر میکنیم که خود ممکن است روزی ببینیم که در آن دام زندانی شدهایم؟ بگذارید از هماکنون بیپرده بگوییم که تقصیر را از رهبران بد و مسیر بوروکراسی و بیفرهنگی استالین و حماقت حزب کمونیست فرانسه دانستن دردی دوا نمیکند.
دو شق بیشتر موجود نیست: یا هنر هیچ است-که در این صورت نقاشی و ادبیات و پیکرسازی و موسیقی هم باید در راه آرمان انقلاب به کار بیفتند و چیزی جز ابزار و وسیله نباشند،درست مانند ارتشهای موتوریزه و ماشینابزار و تراکتور که آنچه میتوانند مایه بگذارند غیر از فایده و تأثیر مستقیمشان چیز دیگری نیست.
یکی از شخصیتها در نمایشنامهء سارتر،مردههای بیکفنودفن1،میپرسد:«وقتی کسانی جود دارند که مردم را آنقدر میزنند که استخوانهای بدنشان خرد شود،آیا باز هم زندگی معنایی دارد؟»آن پرسش مساوی این پرسش دیگر است که آیا هیچ هنری اکنون حق دارد وجود داشته باشد؟و آیا سیر قهقراییی روشنفکری از ذاتیات ادبیات متعهد به دلیل سیر قهقرایی جامعه نیست؟منتها پاسخ انتسنسبرگر2نیز همچنان درست است که ادبیات باید در برابر این رأی ایستادگی کند و،به سخن دیگر،چنان باشد که صرف وجودش پس از آشویتس،تسلیم در مقابل سردباوری و پشتپا به اصول به شمار نیاید."