چکیده:
فرقه مکتبیون انشعابی ازاهل حق (یارسان) و از غالیان منتسب به تشیع است که علی رغم ادعای ایشان، هم در اصول اعتقادی و هم احکام و فروع دینی از شیعه و نیز از ضروریات اعتقادی و مناسکی اسلام منحرف گردیده است. هرچند از قرن دوم هجری گرایش به تصوف وجود داشته اما بنیانگذار فرقه اهل حق سلطان اسحاق برزنجه ای است که این آئین را به عنوان عصاره همه ادیان معرفی نمود و در نهایت فرقه را به هفت خاندانِ حقیقت تقسیم کرد و پس از وی چهار خاندان از جمله خاندان شاه حیاسی به آنها اضافه شد که در دوره معاصر قطب ایشان نورعلی الاهی(1357-1276 ش) بود گه با تغییراتی هم در مناسک و هم در روش و هم باورهای اهل حق، فرقه «مکتبیون» را بنا نهاد و بخاطر افشای عقاید«سرّ مگو» و نیز بدعت در ابداعات اهل حق مورد اعتراض برخی از اکابر اهل حق نیز قرار گرفت. تعارض های بسیارآموزه های مکتب با ادله و منابع عقلی و نقلی، بسیاری از تعالیم این فرقه را مصداق خرافه و بدعت و حتی ارتداد نموده است از جمله ادعای صریح به اتیان دین جدید و تفوق خود بر انبیاء و امامان(س)، اعتقاد به تحریف در قرآن، اعتقاد به دونادون ( قسمی ازتناسخ) و رجوع روح به ابدان سابقه، انکار تلویحی عصمت انبیاء و جانشین ساختن اقطاب برای اءمه(س) و حلول خدا در ایشان و در خود و ادعای علم غیب و اعجاز و تصریح به حقانیت همه ادیان موجود و به تبع آن اباحه گری در مناسک و درضروریات دینی ؛لذا نمی توان ایشان را در جرگه مسلمین قلمداد کرد. پژوهش حاضر با تتبع در آثار نورعلی الاهی و نقد عقلی و نقلی آن و بروش کتابخانه ای تالیف گردیده است.
خلاصه ماشینی:
(آثار،ج ١،ص ١٣٨) وعلـي رغم ادعايش بر تبعيت طابق النعل بالنعل از عقائد شيعه و کتاب و سنت «هرچه با ادلـه اربعـه تطبيق کرد براي ما قابل اجراست »(برهـان ،ص ٧ و آثـار،ج ١،ص -٣٨٠) امـا خـواب ورويـاي اقطاب اهل حق را ارحج بر قران و سنت حضـرات معصـومين (س ) مـي دانـد و دائـره اولـوا الامر( مقامي بالاتر از امامت ) را به اقطاب و هرکس که ادعا شود خدا در او حلـول کـرده و مظهر مشـيت الاهـي شـده توسـعه مـي دهـد(برهان ،ص ١٥)و صـراحتا منکـر ولايـت مطلـق ائمه (س ) است (آثار،ج ١،ص ٣٢٧وج ٢،ص ٥٠١) و انبياء(صاحبان شـريعت ) را درمرحلـه اول از سـير تکامـل و کـار ايشـان راآوردن بـا اجبـار و اکـراه مـردم بـه سـوي خـدا مـي دانـد (آثار،ج ١،ص ١٣٨) و ولايت ائمه و اطاعت ايشان را مرحله دوم از سير تکامـل و درمرحلـه آخر و عالي يعني مرحله حقيقـت انسـان را مخصـوص خـود و اقطـاب اهـل حـق دانسـته و واصلان به آن مقام را بي نياز از شريعت و طريقت و امـام فـرض مـي کنـد(برهان ،ص ١٩) و براي اين مظهريت و حلول خدا در اقطاب هيچ ملاک و معيار و يا دليل عقلـي و نقلـي جـز خواب و ادعاي مکاشفه شخصي ارائه نمي دهد و لذا مقام سلطان اسحاق و حتي خـودش را عين ذات الاهي و بسي والاتر از مقام ائمه هدي بيان مي کند و با نفي امکـان اراده کـار شـر در ائمه ، عصمت نسبي ايشان را حاصل جبر خدا مي داند(آثار،ج ١،ص ٣٣٢وج ٢،ص ٥٠١) و گاه متهافت از مدعيياتش در ظرورت پيوند با ائمه اطهار(برهان ،ص ٧)منکر وسـيله و واسـطه بودن ايشان ، بين خدا و مخلوق مي شود (آثار،ج ١،ص ٢١٦) و گاه باتناقض گويي و بـا فهـم نادرست از معناي عصمت و مترادف قرار دادن آن با وجوب وجود، منکر عصـمت انبيـاء و ائمه مي شود (همان ،ص ١٤٩) و با اعتقاد به مظهريت اقطاب براي ائمه اطهار٠س ) عملا اعتقاد به ائمه را بي خاصـيت نموده است ؛ داوود را مظهر امام رضا(ع ) و بابا يادگار را مظهر امـام حسـين (ع ) و بنيـامين را مظهر امام صادق (ع ) و پدرش را مظهر بنيامين و تلويحا روح امام صادق را حـال در پـدرش مي داند(آثار،ج ٢،ص ٦١) و سلطان اسحاق را مظهر امام علي(ع ) و توسل به ايشان را توسل به ائمه اطهار مي داند، و تلويحا القاء مي کند که اينـان مـي تواننـد جـاي امامـان معصـوم را بگيرند(آثار،ج ٢،ص ٥٠) وي «نامه سرانجام » را بعنوان عدل قرآن و نيز اقطاب اهل حق را همطـراز بـا حضـرات معصومين (س ) معرفي مي کند و اطاعت و سرسپردگي از خود در هـر امـر و نهيـي هرچنـد مخالف قرآن و سنت باشد، را واجب مي داند و لـذا عمـلا ادعـاي تبعيـت از اسـلام و منـابع اسلامي را بي خاصيت نموده است .