چکیده:
مقولۀ زمان یکی از بنیادیترین مفاهیم فلسفی برای هر نظام اندیشگانی است و نحوۀ شرح و تبیین آن، یکی از شاکلههای آن نظام را صورتبندی میکند. فلسفۀ بلوخ شکلی خاص و بدیع از متافیزیک است که مصالح آن از منابع گوناگون فراهم آمده و در روشی «درهمآمیزانه» در کنار یکدیگر قرار میگیرند. بدون شناخت مفهوم و نقش مقولۀ زمان در فلسفۀ آرماناندیشانۀ بلوخ، فهم نظام فکری او ناممکن است و ازآنجاکه او از معناها و نقشهای مختلف زمان بهره میگیرد، باید برای فهم معنای این مقوله در اندیشهاش، به انواع توصیفهای تاریخیای توجه کرد که از این مقوله شده است. این نوشتار نشان میدهد مقولۀ زمان در فلسفۀ بلوخ، فقط شکلی از ترتیب خطی و سادۀ سه مؤلفۀ گذشته/حال/آینده نیست که برآمده از وقوع زنجیرۀ حوادث باشد. این سه مؤلفه بهگونهای همزمان حضور دارند و «سپهر واقعیت» را به یک واحد یکپارچه، اما گشوده، تبدیل میکنند که در روندی دیالکتیکی و غیرقطعی صیرورت دارد. این متافیزیک پویشی، مجموعهای از روندهای کیهانی و تاریخی را رقم میزند که به تابع زمانی «نه-هنوز» وابسته هستند و یک «آرمانجای آیندگانی» را خواهند آفرید که عاری از زمان است. الزامات توصیفی و تبیینی این نوع «آرمانجای» که بر فلسفۀ زمان بلوخ تحمیل میشود، در کنار روششناسی درهمآمیزانۀ او، نظریۀ زمانش را دچار ناسازگاریهای درونی و عدمپایبندی به مبانی ماتریالیستی نظام فکریاش میکند که نمیتواند جنبۀ مثبت برای یک طرحوارۀ متافیزیکی/هستیشناختی باشد.
The category of time is one of the fundamental philosophical conceptions in any system of thought it's explanation forms the universal schema of that philosophical system. Bloch's complex and fantastic metaphysics needs a new theory of time and can't accept the normal conception of time. Thus he, based on a syncretic approach, uses and combines different meanings of time to formulate a multiform schema of time. Our question is: what is the meaning and role of category time in Bloch's philosophy for answering this question we must first know multiple meanings of time. This article shows that time in Bloch's philosophy is not a question of the past, the present, and the future being made up of a sequence of events, which implies a realness of an event, but rather that all three exist as a unified and yet open process of indeterminacy within the dialectic of becoming. The universe and history are not a sequence of events but a total process of event generation and events exist merely as the product of processes. So, this processual metaphysics depends on operator Not-Yet and will make a futuristic utopia that is timeless. This syncretic approach with Bloch's intention for making a cosmological and historical utopia cause his theory of time doesn't have logical coherency and methodical constancy.
خلاصه ماشینی:
این مراحل، مجزّا از هم روی نمیدهد؛ بلکه حضوری همیشگی دارند و در رابطۀ چندسویه و دیالکتیکی، آگاهی زمانی ما را برمیسازند و ازهمینروی و از منظری فلسفی، آگاهی ابتدایی انسان از زمان، در روند اندیشیدن به دیگر مقولهها، از شکل متعارف و روزمرۀ خود خارج میشود و پرسشها و نظریههای زمان را به وجود میآورد که گاه غیرمتعارف مینماید؛ برای مثال، مهمترین ویژگی ادراکشدۀ زمان عبارت است از گذرابودن آن، که انگارههای گذشته/حال/ آینده را تدوین میکند؛ اما تفکر فلسفی چنان اقتضا کرده است که فیلسوفانی، برای مثال، بپرسند: آیا حرکت و گذر زمان ویژگی ذاتی آن است یا درک بازنماییشدۀ آن، اینگونه است؟ برهمینسیاق، پرسشهایی دربارۀ مقولۀ زمان مطرح شده است که میتوان آنها را به دو پرسش بنیادین برگرداند: ۱.
مبنای این متافیزیک فرایندمحور، بر مؤلفههایی همچون «آرمانوارهها یا ممکنبودهها»، گرایشمندی، تغییر و صیرورت، شکوفندگی، آرمانجویی و غایتمندی استوار شده است؛ بهاینشرح که هر پدیدهای ازجمله ماده، کیهان، طبیعت، تاریخ و انسان، در درون خود دارای هستههای اولیهای است که در گرایشی کوششوار و بر بطن «سپهری از واقعیت راستین، که سرشتی گسسته دارد» (Bloch, 1991: 246)، رسیدن به «کمال نهایی» خودشان، دمبهدم میشکفند؛ ازهمینروی، همۀ پدیدهها، «نه-هنوز» هستند و برای دستیافتن به «تمامیت» و «غایت» خودشان، دگرگون شدهاند تا به «آرمانجای»شان در انتهای زمان واصل شوند.
ازسویدیگر، یکی از مصدایق پیچیدگی و شاید تناقضنماهای نظریۀ زمان بلوخ در همینجا رخ مینماید؛ بهاینشرح که طبق هستیشناسی خاص او، ضمن آنکه سه قلمرو گذشته/حال/آینده ترتیب زمانی رایج را رعایت میکنند، اما با یکدیگر حضور مداوم دارند و بر هم تأثیر میگذارند؛ بهطوریکه در زمان بلوخی، «نسبت و پیوندی دیالکتیکی بین گذشته، حال و آینده برقرار است» (Siebers, 2013: 61) و خود این پیوند دیالکتیکی برآمده از ناتمامی «موضوع» است.