چکیده:
مرگ از دیدگاه مولوی، به معنی «قطع و پایان زندگی» نیست، بلکه «تولد» و «آغاز زندگی جاودانه» دیگری است. در اندیشه مولوی، «مواجهه مرگ با انسان»، «متناسب با شیوه زندگی» و «رویارویی و مواجهه انسان با مرگ» نیز «متناسب با شیوه زندگی» اوست. دیدگاههای مولوی در این زمینه، در چارچوب «نظریه فراطبیعت گرایان» قرار میگیرد؛ زیرا وی، عامل اصلی معناداری زندگی را عشق به خداوند و سیر و حرکت به سوی او و مرگ را جزو اصلی زندگی و عامل پیوند و تکامل روح میداند. اما از دیدگاه هایدگر، مرگ، نوعی «انتخاب اجباری» و «هراسناک» و «امکان قطعی و درونی هستی» خود انسان است که «نقطه پایانی» بر زندگی اوست؛ انسان، تنها با مرگ است که «هستی غیر اصیلش» به «ساحت اصیل» در میآید و مرگ، حد پایان زندگی اوست. وی بر این عقیده است که مرگ واقعهای نیست که در آینده اتفاق بیفتد، بلکه «ساختاری بنیادی» و «جدایی ناپذیر» از «درـ جهان ـ بودن» ماست. ازاین رو، رویارویی انسان با مرگ و پذیرش صادقانه آن، کلید «خودمختاری»، و «تمرکز» و به تعبیری؛ «زندگی اصیل» است. دیدگاههای هایدگر درباره مرگ و نسبت آن با معنای زندگی در چارچوب نظریه «طبیعت گرایان» قرار میگیرد؛ زیرا وی برخلاف مولوی، فراطبیعت (خداباوری یا روح محوری) را از مؤلفههای معناداری زندگی نمیداند، بلکه بدون استناد به مسأله خدا و روح، به تحلیل معناداری زندگی یا بیمعنایی آن و تأثیر مرگ بر این معنی میپردازد.
خلاصه ماشینی:
"با چنین تعریفی بسیاری از زندگان مردگانند (زمانی،174:1386-193): ای خنک آن را که پیش از مرگ، مرد یعنی او از اصل این رز، بوی برد (1372:6) چنین مرگی شرط اصلی تکامل انسان و ارتقای به اوج کمال و جاودانگی معنوی است: زندگی در مردن و در محنت است آب حیوان، در درون ظلمت است (همان:4829) اما مقصود از مرگ اجباری، همان «مرگ طبیعی» معروف است که جبرا بر همگان عارض گردد و از آن هیچ گزیر و گریزی نیست: زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش زانکه میدیدم اجل را پیش خویش (همان:441) چنین مرگی به معنی فنا و نابودی انسان نیست، بلکه یکی از مراحل طبیعی و تکاملی انسان است: گر ز قرآن، نقل خواهی ای حرون خوان: جمیع هم لدینا محضرون محضرون معدوم نبود، نیک بین تا بقای روحها دانی یقین (444:4-445) و نیز: مرگ ما هست عروسی ابد سر آن چیست: «هو الله احد» (مولوی،294:1388) و حتی یکی از ویژگیها و مختصات «انسان کامل» را مرگ آگاهی و مواجهه آگاهانه با مرگ میداند؛ زیرا خودی چنین انسانی، کمال یافته است (قیصر، 363 :1389): همچنین باد اجل با عارفان نرم و خوش همچون نسیم یوسفان آتش، ابراهیم را دندان نزد چون گزیده حق بود چونش گزد؟ (861:1-862) و نوع سوم مرگ؛ مرگ باطنی است که از آن کسانی است که در ظاهر، زنده هستند اما در حقیقت به علت شیفتگی و دلبستگی به دنیا و رذیلتها و دوری از خداوند، آنچنان مهر غفلتی بر دلهایشان زده شده است که گویی مردهاند: نفس اگرچه زیرک است و خرده دان قبلهاش دنیاست، او را مرده دان (1656:4) از این رو، برخی از مردگان در گور بر این زندگان به ظاهر، برتری دارند: ای بسا در گور خفته خاک وار به ز صد احیا به نفع و انتشار (3011:6) به همین سبب است که مولوی مرگ را محک، ملاک و معیار تعیین ارزش میداند: هر کسی را دعوی حسن و نمک سنگ مرگ آمد نمک ها را محک (1674:4) بنابراین، میتوان گفت که مرگ اندیشی مولوی و تأثیر آن بر معنی زندگی به معنی «بیداری»، «تلاش» و «امید»، «توجه به مسأله جاودانگی» و «درک ناپایداری امور دنیوی» است."