چکیده:
در نوشتۀ حاضر بهدنبال طرح مسألهای هستم که سالهاست مرا درگیر خود کرده و هنوز در هیچ مقاله یا کتابی ندیدهام که کسی به آن پرداخته باشد. مسأله بر سر این است که اگر قرار باشد، مطالعۀ «معنی» پیچیدهترین بخش زبانشناسی را به خود اختصاص دهد، در هریک از شاخههای مطالعۀ زبان، کدام «معنی» باید مد نظر قرار گیرد. برای دستیابی به پاسخی مقبول برای این پرسش، ابتدا به معرفی عمدهترین نظریههایی خواهم پرداخت که ادعای مطالعۀ «معنی» را داشته و دارند. سپس نارساییهای هریک از این دیدگاهها را برخواهم شمرد، و در نهایت معلوم خواهم کرد که دستکم به باور من، در مطالعۀ بخشها و سطوح مطالعۀ زبان، ما نیازمند کدام «معنی» هستیم.در نوشتة حاضر به دنبال طرح مسأله ای هستم که سال هاست مرا درگیر خود کـرده و هنـوز در هیچ مقاله یا کتابی ندیده ام که کسی به آن پرداخته باشد. مسأله بر سر این است که اگـر قـرار باشد، مطالعة «معنی » پیچیده ترین بخش زبان شناسی را به خود اختصاص دهـد، در هریـک از شاخه های مطالعة زبان ، کدام «معنی » باید مد نظر قرار گیرد. برای دستیابی به پاسخی مقبـول برای این پرسش ، ابتدا به معرفی عمده ترین نظریه هـایی خـواهم پرداخـت کـه ادعـای مطالعـة «معنی » را داشته و دارند. سپس نارسایی های هریک از این دیدگاه ها را برخـواهم شـمرد، و در نهایت معلوم خواهم کرد که دست کم به باور من ، در مطالعة بخش ها و سطوح مطالعة زبان ، مـا نیازمند کدام «معنی » هستیم .
خلاصه ماشینی:
"مـسلما ایـن نکتـه کـه از چه روشی و بر حسب چه دیدگاهی باید به سراغ مطالعـة معنـی واژه رفـت ، نگـرش هـای متعـددی را پدید آورده است که ما را از زمانة معنی شناسی تاریخی ـ فقه اللغوی به سمت معنی شناسی ساختگرا، و سـپس بـه سـوی معنـی شناسـی زایـشی گـرا کـشانده اسـت و در نهایـت ، و در نتیجة مخالفت با این نوع معنی شناسی ، ما را در برابر دو نگرش عمدة امروزی ، یعنی معنی شناسی نوساختگرا و معنی شناسی شناختی قرار می دهـد.
گـروه نخست ، شامل نظریـة فرازبان معنایی طبیعـی ویرژبیتـسکا (١٩٩٢ ,١٩٨٥ ,١٩٧٢ ,Wierzbicka) و مجموعة وسیعی از سایر نوشته های او در این زمینه ، نظریة معنـی شناسـی مفهـومی جکنـدوف (٢٠٠٢ ,١٩٩٠ ,١٩٨٣ ,١٩٧٢ ,Jackendoff)، نظریــة معنــی شناســی دو ســطحی بــی یــرویش (١٩٨٨ ,١٩٨٧ ,1983b ,1983a ,Bierwisch)، و نظریــة واژگــان زایــشی پوســتی یوفــسکی (١٩٩٥ ,Pustejovsky) به رویکردهای تجزیه گرا و مؤلفه ای توجه داشته انـد، و در گـروه دوم، نظریـة نقش های واژگانی مل چوک (١٩٩٥ ,١٩٨٩ ,1988b ,1988a ,ukMel’c) قرار می گیرد که شکل بنـدی تازهای را از روابط مفهومی معرفی می کند.
در چنین شرایطی ، فرض کنیـد بـا طـرح تـازهای مواجـه شـویم کـه اولا معنـی واژه را بـر روی پیوستاری از بی نشانترین معنی تا نشاندارترین معانی متعـدد هـر واژه در نظـر بگیـرد؛ ثانیـا واحـد مطالعة معنی را در معنی شناسی ، جمله به حساب آورد؛ ثالثا دانش انسان را به جای تفکیـک دانـش زبانی و دانش دایرةالمعارفی یا نادیده گرفتن دانش زبانی ، بر روی پیوستاری از قطب دانش فردی تـا قطب دانش اجتماعی در نظر بگیرد؛ و رابعا به جای تاکید بر شـناخت ، بـه مرحلـه ای پـیش از ایـن مرحله ، یعنی درک متکی باشد."