چکیده:
از دیدگاه شماری از منتقدان، صادق هدایت در بیشتر داستان های خود، قهرمانانش را به مرگ سوق می دهد و این مسئله برآمده از ذهن مرگ اندیش و فلسفه بدبینانه وی درباره زندگی است. از معضلات نقد داستان¬های هدایت، یکی همین است که آثارش سرشار از یاس فلسفی دانسته شده و دیگر اینکه شخصیت های اصلی داستان پیش را، مثل راوی بوف کور، آیینه شخصیت خود نویسنده می دانند؛ اما با دقت در بن¬مایه¬های داستانی هدایت، باید در مرگ فلسفی این شخصیت¬ها به سوء¬ظن نگریست. هدایت از جمله نویسندگانی است که در ساختار روایت داستان های خود، رویکردی ویژه به نمایش جنبه های روانی شخصیت¬ها دارد. بنا بر نظریه روان شناسانه فروید درباره دو غریزه عشق و مرگ به عنوان دو غریزه اصلی انسان- غریزه عشق به زندگی در پی شکست و نرسیدن به آرزوها در وجود انسان افول کرده و به ناچار جای خود را به غریزه مرگ می¬دهد. در این مجال، ردپای این نظریه روان شناختی در بن¬مایه داستان های هدایت بررسی می شود.
Many critics believe that Hedayat drives characters of his fictions to death، and this is something arising from his death aware mentality and his pessimistic attitude to life. There are some problems with Critical studies of Hedayat’s stories. First، they see the works full of philosophical despair. Secondly، they treat the protagonists as mirroring the character of the author. However، delving in motives of Hedayat’s stories، one can be suspicious about philosophical treatment of death of the fictional characters. Hedayat is among the writers who have especial approach to reveal psychological aspects of the characters in narrative structure of his stories. According to Freud theory of instincts، human behavior was motivated by two biologically energized instincts، respectively termed Eros، the life instinct، and Thanatos، the death instinct. When the life instinct decays as a result of failure، the death instinct takes the place of it. The research tries to study the stories in this framework.
خلاصه ماشینی:
از معضلات نقد داستانهای هدایت ، یکی همین است کـه آثـارش سرشـار از یأس فلسفی دانسته شده و دیگر اینکه شخصیت های اصـلی داسـتان پـیش را، مثـل راوی بوف کور، آیینة شخصیت خود نویسنده می دانند؛ امـا بـا دقـت در بـن مایـه هـای داسـتانی هدایت ، باید در مرگ فلسفی این شخصـیت هـا بـه سـوءظـن نگریسـت .
داوود گوژپشت ، همانطـور کـه از نامش پیداست ، داستان مردی است سرخورده از زندگی خود؛ مردی که ذاتا و به تقدیر از دیگران و دنیای انسانهای عادی جدا افتاده است : «از دور که به او نگاه می کردند نیم تنة چوچونچـة او بـا پشت بالا آمده، دست های دراز بی تناسب ، کلاه گشادی که روی سرش فرو کرده بود، بـه خصـوص حالت جدی که به خود گرفته بود و عصاش را به سختی بـه زمـین مـی زد بیشـتر او را مضـحک کرده بود» (هدایت ، ١٣٥٦الف : ٤٣).
از همین روست که حتی به خوردن لیوان شیری و حبس شدن در اتاق بیضی شکل مخملی سرخ رنگی اکتفا کرده و خـود را از جهـان خـارج و هیـاهویش بیرون کشیده است ؛ چراکه برخلاف بسیاری از انسانها کـه خـود را بـه نـوعی بـا جهـان پـس از زهدان وقف می دهند، او هنوز در غم و نوستالژی آن جهان آرام و بی تکلیف از دست رفتـه اسـت ؛ اما این شیوة تفکر وی باعث می شود که دیگر در درونش ، برای غریـزة شـور زنـدگی رمقـی بـاقی نمانده و به راحتی جای خود را به غریزة مرگ دهد و گویی به زهدان مادر بازگردد، چنانکه راوی توصیف می کند: «فردا دو ساعت مانده به ظهر بیدار شـدم.